برای هومان

Sunday, April 15, 2007

دلم می خواهد بيست و يک ساله بودم.

طراوت و بی خيالی و پاکی آن روزها را دلم می خواهد.

صبح ها که رأس ساعت هفت و ده دقيقه بيدار می شوم، تا عصر که آن قدر به صفحه مونيتور نگاه می کنم که سردرد می گيرم، عصر ها که کوله پشتی به دوش و کيسه ی ميوه و شير و پنير و خامه به دست به خانه برمی گردم، با خستگی که برای فردا غذا درست می کنم، به مهمان ها که يادم می رود گاهی لبخند بزنم، به مادرم که زنگ می زنم برای احوال پرسی و قول می دهم به ديدنشان بروم، کتاب سه ماه نيمه خوانده ی کنار تخت و انبوه کتاب های ماه ها نخوانده ی توی قفسه ها را که می بينم، پنجره ها را که باز می کنم تا هوای تازه و آفتاب حالم را جا بياورند، روی تخت که دراز می کشم و بلند شدن غير ممکن می شود، ليست بلند بالای خريد ها را که می نويسم منتظر روزی که خواهرم بيکار باشد، موهايم را که جلوی آينه خشک می کنم، به رؤياهای تک و توک جامانده در ذهنم که فکر می کنم، بهانه جويی که می کنم يک ريز زير گوش مهربان بی نظيرم، حجم بی نهايت خاطرات که به ذهنم هجوم می آورند، و حس که می کنم خسته ام، دلم هوای سبکی آن روزها را می کند ...

دلم می خواهد بيست و يک سالم بود، تا بيشتر می خنديدم، بيشتر می ديدم، بيشتر می خواندم، بيشتر می نوشتم، بيشتر دوست می داشتم، بی خيال تر بودم، شاد تر، سبک تر، سر به هوا تر ...

دلم می خواهد فقط کمی بيست و يک ساله تر بودم ...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home