برای هومان

Wednesday, June 13, 2007

ما اينجا هم هستيم :)

ای کاش مجبور نبودم با اين همه خستگی به رفتن فکر کنم. دلم می خواست کمی دوست داشتم اينجا را. فقط کمی، تا بهانه ای می شد برای تن دادن به تنبلی و رخوت. تا می توانستم هزار توجيه بتراشم برای چسبيدن و ماندن. تا در خانه ی رنگارنگمان لابلای خستگی ها چاق می شدم و پير و ... می مردم. ولی اينجا جای من نيست. اين را حسی به من می گويد که نا اميدانه تلاش می کند زنده بماند، که دلش هوای آزاد می خواهد و دلش آرامش می خواهد و دلش شادی می خواهد از همه ی اينها بيشتر. و من به خاطر همين حس شکننده بايد با همه ی خستگی ام به رفتن فکر کنم. رفتن به نا کجا آبادی که هيچ از آن نمی دانم و خيالش ذره ذره وجودم را می بلعد. دلم کندن و رفتن می خواهد. دلم از ماندن پوسيده شده و فرياد می کشد هی. و من بايد آرام اش کنم بيچاره را و وعده ی آب نبات چوبی و بستنی يخی و توپ و دوچرخه بدمش و هی عقب بيندازم اين وعده ها را. حق دارد اگر ديگر به قول هايم اعتماد نکند. هی برايش خيال روزهای آفتابی تابستان می بافم و هی نگهش می دارم توی اين زيرزمين تاريک بدبو. و هی شرمنده اش می شوم. و او ضعيف تر و درمانده تر ناله می کند و فقط کمی هوای آزاد طلب می کند. و من باز شرمنده اش می شوم.

Sunday, June 10, 2007

ای يار، ای يگانه ترين يار

عکس های روی ديوار را که نگاه می کنم، اين همه دخترک شاد و "تو" ی صبور را که می بينم، پر از خوشحالی می شوم. پر از حسی که می خواهد از گلويم فرياد کند چقدر خوشبختم و باز مثل هميشه اشک به چشم هايم می آورد. عکس های روی ديوار را که نگاه می کنم نگران هم می شوم گاهی. يعنی تا کی اين دخرک شاد خواهد خنديد و "تو" ی صبور عاشقانه نگاهش خواهی کرد؟ تا کی دخترک در بغلت زار خواهد زد و تو مهربان نوازشش خواهی کرد؟ تا کی دخترک تصميم های عجيب و غريب خواهد گرفت و تو تشويقش خواهی کرد؟ تا کی دخترک سر به هوايی خواهد کرد و تو دوستش خواهی داشت؟

دلم می خواهد بزرگ شوم و دلم نمی خواهد بزرگ شوم. من عاشق اين دخترک بی خيال خندانم. من و تو با هم اين دخترک را آفريديم، بزرگ کرديم، دوست داشتيم. اگر بخواهم بزرگ شوم می رنجد از من. من دلم می خواهد حتی وقتی خسته از سر کار بر می گردم و بايد يک کوه ظرف بشويم و بايد غذا بپزم برای فردا و بايد ريخت و پاش های مهمانی شب قبل را جمع کنم و بايد لباس ها را اتو بزنم، دخترک برای خودش بالا و پايين بپرد و بخندد. اگر نگهش دارم و مجبورش کنم با من ظرف بشويد، می رنجد از من. و آن وقت من هم می رنجم از خودم و آن وقت تو هم می رنجی از من ... تو هم می رنجی از من؟

نمی دانم تا کی اين دخترک شاد خواهد خنديد و "تو" ی صبور عاشقانه نگاهش خواهی کرد.

Wednesday, May 30, 2007

رانی گلاسه

همين الان داشتم "رانی گلاسه ی هلو" می خوردم و احساس مطلق بهشت بهم دست داده بود. جای همه ی کسانی که ممکنه يه روز اين نوشته رو بخونن خالی! البته هيچ کاری نداره ها. يه قوطی رانی هلو يه مقدار بستنی وانيلی و مممممممممممممممممممم... حالشو ببرين

Tuesday, May 29, 2007

ماه رقصان می آيد

خوشحالم که بالاخره اين ماه رقصان کمی با دنيای مجازی آشتی کرد و کنار اومد و تصميم گرفت که بنويسه. قشنگ می نويسه آخه و حيف بود که کسی نوشته هاش رو نمی خوند.

Thursday, May 24, 2007

خداحافظ بهار

همه ی روزای قشنگ بهاريم دونه دونه پشت اين ميز تلف شدن و من باز بايد يک سال ديگه انتظار بکشم تا شايد بتونم از روزای فروردين و ارديبهشت استفتده کنم. چه استفاده ای؟؟؟؟ لابد می فهمم همون يک سال ديگه. چقدر زود می گذره اين دو ماه محشر و چقدر طولانيه اين همه روزهای باقی مونده ای که بايد تحمل کرد برای رسيدن بهار

Sunday, May 20, 2007

برای خانم شين

برای خانم شين
نوشته هايت را که می خوانم اشک به چشم هايم می آيد هميشه. اين دو تا همکار رو به رويی اما باعث می شوند هی کنترل کنم خودم را. نمی شناسمت، اما انقدر حس هايت مشترکند که کم کم تو را و خودم را پيدا می کنم. می دانم تو هم همان راه ها را رفته ای، همان غصه ها را خورده ای، همان سرگشتگی ها را داشته ای، همان قدر نگران بوده ای، همان قدر دنبال يقين گشته ای. نوشته هايت همه ی اينها را نشان می دهد و نشان می دهد که حالا چقر خوشبختی. من هم خوشبختم. اما احساس می کنی چيزی را گم کرده ای. چيزی گاهی اوقات کم است انگار. دلت می خواهد زنی ساده و کامل باشی، اما نه ساده ای و نه کامل. من هم دلم می خواهد. نوشته هايت را که می خوانم اين را بيشتر درک می کنم. دلم می خواهد کسی بود که يادمان بدهد همه ی اينها را. می دانم، اگر آن سالها نوشته هايت را ديده بودم مسخره ات می کردم. به اينکه دلت می خواهد پياز داغ هايت را بی خيال بگذاری طلايی شوند و حتا بسوزند می خنديدم. اين که لحظه لحظه ی دو سالگی فرزندت را می خواهی لذت ببری برايم مسخره می آمد. حالا اما فرق می کند. حالا همه چيز فرق می کند. حالا من فاصله ام با دختر آن روزها خيلی دور شده است. حالا من زنی هستم که خود را در نوشته های صميمی تو کشف می کند و هی بيشتر فاصله می گيرد از قديم ها. سنگين تر می شوم انگار، جا افتاده تر به قول تو. و دلم می خواهد همان طور که تو نوشته ای، به همه ی دختر های هيجده ساله بگويم که انقدر نگران عشق هايشان نباشند، که مرد های خوبی پيدا خواهند کرد، که آرزو خواهند داشت روزی بی خيال از صبح تا شب توی خانه ی خالی شان بگردند و غذا بپزندو لباس اتو کنند، که مثل من پشت ميز شرکت خواهند نشست و نوشته های زنی سی ساله را خواهند خواند و خود را پيدا خواهند کرد.

Tuesday, May 01, 2007

خسته خسته خسته

Sunday, April 22, 2007

به بهانه ی طرح مبارزه با بدحجابی

وحشيانه می رقصه.

نفس نفس می زنه و می رقصه.

بازوی لختش که می خوره به پشت پيرهن خيس پسر مست کنار دستش، چندشش می شه و می رقصه.

پاشنه های بلند کفشش رو محکم می کوبه زمين و می رقصه.

عرق از نوک دماغش می چکه روی کف سنگی و می رقصه.

پوست مرطوبش داغ و زنده با ضربات رقص می لرزه و می رقصه.

تاپ تاپ قلبش تيک تيک ساعت رو دنبال می کنه و می رقصه.

چشمای بی تابش روی عقربه ی بزرگ ساعت ثابت می مونه، دندوناشو رو هم فشار می ده و ديگه نمی رقصه.

بغضش رو قورت می ده و دستمال رو محکم می کشه روی لباش.

دامن قرمز رو توی کيفش فشار می ده و روسری بزرگ سياه رو سفت گره می زنه.

با کفشای راحتيش که از گوشه ی ديوار می گذره و در رو پشت سرش می بنده، وحشيانه می رقصه.

خودش نه، دختر دامن قرمز.

Sunday, April 15, 2007

دلم می خواهد بيست و يک ساله بودم.

طراوت و بی خيالی و پاکی آن روزها را دلم می خواهد.

صبح ها که رأس ساعت هفت و ده دقيقه بيدار می شوم، تا عصر که آن قدر به صفحه مونيتور نگاه می کنم که سردرد می گيرم، عصر ها که کوله پشتی به دوش و کيسه ی ميوه و شير و پنير و خامه به دست به خانه برمی گردم، با خستگی که برای فردا غذا درست می کنم، به مهمان ها که يادم می رود گاهی لبخند بزنم، به مادرم که زنگ می زنم برای احوال پرسی و قول می دهم به ديدنشان بروم، کتاب سه ماه نيمه خوانده ی کنار تخت و انبوه کتاب های ماه ها نخوانده ی توی قفسه ها را که می بينم، پنجره ها را که باز می کنم تا هوای تازه و آفتاب حالم را جا بياورند، روی تخت که دراز می کشم و بلند شدن غير ممکن می شود، ليست بلند بالای خريد ها را که می نويسم منتظر روزی که خواهرم بيکار باشد، موهايم را که جلوی آينه خشک می کنم، به رؤياهای تک و توک جامانده در ذهنم که فکر می کنم، بهانه جويی که می کنم يک ريز زير گوش مهربان بی نظيرم، حجم بی نهايت خاطرات که به ذهنم هجوم می آورند، و حس که می کنم خسته ام، دلم هوای سبکی آن روزها را می کند ...

دلم می خواهد بيست و يک سالم بود، تا بيشتر می خنديدم، بيشتر می ديدم، بيشتر می خواندم، بيشتر می نوشتم، بيشتر دوست می داشتم، بی خيال تر بودم، شاد تر، سبک تر، سر به هوا تر ...

دلم می خواهد فقط کمی بيست و يک ساله تر بودم ...