برای هومان

Saturday, February 24, 2007

گريه ی آخر هفته

نمی دونستم دارم واسه اون بچه ای گريه می کنم که وقتی معلمش سر کلاس شغل پدرش رو پرسيده و اون جواب داده همه ی بچه ها بهش خنديدن

يا واسه اون پدری که تازه بچه اش به دنيا اومده، ولی از کارش اخراج شده

يا واسه اون مادری که بچه اش بهش می گه چرا سوادت کمه، کامپيوتر بلد نيستی، آرايش نمی کنی، لباسای رنگی نمی پوشی

يا واسه اون خاله ای که خواهر زاده اش بهش می گه اگه می خوای پنج هزار تومن عيدی بهم بدی، اصلن هيچی نده، اينجوری آبروم جلو دوستام می ره

...

يا واسه خودم، که هنوز نمی دونم اومدم اينجا چيکار

Wednesday, February 21, 2007

دوست قديمی

دارم می رم ديدن يه دوست قديمی

يه دوست قديمی که
هيچ وقت ناهارمون رو با هم نصف نکرديم
هيچ وقت شب خونه ی همديگه نمونديم که تا دم صبح حرف بزنيم و ريز ريز بخنديم
هيچ وقت با هم راجع به دوست پسرامون حرف نزديم
هيچ وقت با هم کلاس زبان نرفتيم
هيچ وقت ساعت فوق برنامه ی مدرسه رو عين هم نگذرونديم
هيچ وقت با هم کاردستی درست نکرديم
هيچ وقت با هم نرفتيم بيرون غذا بخوريم
هيچ وقت هيچ چيز شبيه به همی نخريديم
هيچ وقت تو کارای هم فضولی نکرديم

اما در عوض
هيچ وقت هم همديگه رو نفروختيم
حتا به حرف بزرگترای عاقلی که می گفتن اين دوستی به صلاحمون نيست

ما فقط ارزش لحظه های با هم بودنمون رو فهميديم
و تا می تونستيم تجربه ی مشترک ساده آفريديم
ما با هم پشت يه نيمکت نشستيم
با هم ديديم
با هم خونديم
با هم نوشتيم
با هم خنديديم
با هم دوست داشتيم


حالا هم که فقط سالی يه بار همديگه رو می بينيم که به هم کادوی تولد بديم
هنوز انقدر نزديکيم
و انقدر نزديکيم
که من شب قبل از قرارمون از هيجان خوابم نبره
و صبح از شدت شادی دست و پامو گم کنم و وسايلم رو جا بذارم

و من هنوز سرچشمه ی خيلی از چيزای ارزشمندی که الان دارم رو از اين دوست قديمی می دونم
و من هنوز به خيلی چيزای دوست قديميم افتخار می کنم
و من هنوز خيلی دوست قديميم رو دوست دارم



Wednesday, February 14, 2007

ساعت 3 بعد از ظهر

اسير اين بعد از ظهر کش دار چسبناکم که منو فرو برده توی صندليم و وادارم می کنه هر از چند گاهی کش و قوسی بيام و خميازه ای بکشم. منتظر دو ساعت بعدم که از پله های ايران زمين سرازير بشم توی خنکی هوا و باز فکر کنم که چرا بايد از صبح توی اين ساختمون دلگير زندانی باشم. منتظر آخر هفته ام که صبح دير بيدار بشم و ببينم که آفتاب همه جای خونه پخشه و می تونم در تراس رو باز بذارم که خونه نفس بکشه و لاک پشتا رو بذارم زير آفتاب کيف کنن و بشينم يک ساعت با حميد صبحونه بخورم و غش غش بخندم. منتظر بهارم که بالاخره روزای طولانيش برسه و شايد از اين همه يکنواختی درم بياره. منتظر سال بعدم که گنگ و مه آلوده و همين خواستنی اش می کنه. منتظر يه معجزه ام