برای هومان

Wednesday, May 30, 2007

رانی گلاسه

همين الان داشتم "رانی گلاسه ی هلو" می خوردم و احساس مطلق بهشت بهم دست داده بود. جای همه ی کسانی که ممکنه يه روز اين نوشته رو بخونن خالی! البته هيچ کاری نداره ها. يه قوطی رانی هلو يه مقدار بستنی وانيلی و مممممممممممممممممممم... حالشو ببرين

Tuesday, May 29, 2007

ماه رقصان می آيد

خوشحالم که بالاخره اين ماه رقصان کمی با دنيای مجازی آشتی کرد و کنار اومد و تصميم گرفت که بنويسه. قشنگ می نويسه آخه و حيف بود که کسی نوشته هاش رو نمی خوند.

Thursday, May 24, 2007

خداحافظ بهار

همه ی روزای قشنگ بهاريم دونه دونه پشت اين ميز تلف شدن و من باز بايد يک سال ديگه انتظار بکشم تا شايد بتونم از روزای فروردين و ارديبهشت استفتده کنم. چه استفاده ای؟؟؟؟ لابد می فهمم همون يک سال ديگه. چقدر زود می گذره اين دو ماه محشر و چقدر طولانيه اين همه روزهای باقی مونده ای که بايد تحمل کرد برای رسيدن بهار

Sunday, May 20, 2007

برای خانم شين

برای خانم شين
نوشته هايت را که می خوانم اشک به چشم هايم می آيد هميشه. اين دو تا همکار رو به رويی اما باعث می شوند هی کنترل کنم خودم را. نمی شناسمت، اما انقدر حس هايت مشترکند که کم کم تو را و خودم را پيدا می کنم. می دانم تو هم همان راه ها را رفته ای، همان غصه ها را خورده ای، همان سرگشتگی ها را داشته ای، همان قدر نگران بوده ای، همان قدر دنبال يقين گشته ای. نوشته هايت همه ی اينها را نشان می دهد و نشان می دهد که حالا چقر خوشبختی. من هم خوشبختم. اما احساس می کنی چيزی را گم کرده ای. چيزی گاهی اوقات کم است انگار. دلت می خواهد زنی ساده و کامل باشی، اما نه ساده ای و نه کامل. من هم دلم می خواهد. نوشته هايت را که می خوانم اين را بيشتر درک می کنم. دلم می خواهد کسی بود که يادمان بدهد همه ی اينها را. می دانم، اگر آن سالها نوشته هايت را ديده بودم مسخره ات می کردم. به اينکه دلت می خواهد پياز داغ هايت را بی خيال بگذاری طلايی شوند و حتا بسوزند می خنديدم. اين که لحظه لحظه ی دو سالگی فرزندت را می خواهی لذت ببری برايم مسخره می آمد. حالا اما فرق می کند. حالا همه چيز فرق می کند. حالا من فاصله ام با دختر آن روزها خيلی دور شده است. حالا من زنی هستم که خود را در نوشته های صميمی تو کشف می کند و هی بيشتر فاصله می گيرد از قديم ها. سنگين تر می شوم انگار، جا افتاده تر به قول تو. و دلم می خواهد همان طور که تو نوشته ای، به همه ی دختر های هيجده ساله بگويم که انقدر نگران عشق هايشان نباشند، که مرد های خوبی پيدا خواهند کرد، که آرزو خواهند داشت روزی بی خيال از صبح تا شب توی خانه ی خالی شان بگردند و غذا بپزندو لباس اتو کنند، که مثل من پشت ميز شرکت خواهند نشست و نوشته های زنی سی ساله را خواهند خواند و خود را پيدا خواهند کرد.

Tuesday, May 01, 2007

خسته خسته خسته