برای هومان

Friday, February 24, 2006

يه دوست خوب

يه دوست خوب اومده. يه دوست خوب که هميشه با خودش قهوه و شکلات مياره، با يه عالمه حس های خوب و انرژی های مثبت. خنکای عصر که می شه و در بالکن رو باز ميذاريم و با حميد کنارش می شينيم و قهوه می خوريم و موسيقی گوش می ديم و دوست خوب با انگشتاش روی دسته ی مبل ضرب می گيره، انگار زمان ثابت می مونه که از اين فضای عجيب تا می تونه لذت ببره و ما هم حس اين لحظه ها رو بيشتر و عميق تر توی وجودمون ثبت کنيم

Thursday, February 23, 2006

روزهای آخر اسفند

بعد از چند سال امسال دارم حال و هوای آخر اسفند و عيد رو از الان حس می کنم. شاد و سبکم. دلم می خواد همش زير آفتاب و توی هوای خنک راه برم، بی خيال همه چيز. دلم می خواد بيکار بيکار باشم و به هيچی فکر نکنم و فقط اومدن بهار رو انتظار بکشم. من عاشق بهارم. عاشق تازگی و زندگيش، تميزيش، خنکيش، رخوت و تنبليش، غير قابل پيش بينی بودنش، روزای طولانی و کش دارش، بی خياليش، سبکيش، و حتا لوس بودنش. دلم می خواد پنجره رو باز بذارم و زير آفتاب دراز بکشم و به همه ی کارای خوبی فکر کنم که اين روزا می شه انجام داد. حتا فکر کردن بهشون هم شادی آور و لذت بخشه. کاشکی اين حس ها تا رسيدن واقعی بهار هم زنده بمونن. لحظه لحظه شون ارزشمنده. خوشحالم که همه ی وجودم انگار همراه طبيعت داره لحظه لحظه تازه می شه و خوشحالم که اين روزها هست و خوشحالم که هنوز شاد بودن رو فراموش نکردم.